داستانک...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1675
:: باردید دیروز : 20
:: بازدید هفته : 1737
:: بازدید ماه : 4754
:: بازدید سال : 80138
:: بازدید کلی : 308729

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک...
یک شنبه 20 بهمن 1392 ساعت 12:36 | بازدید : 1060 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت .

اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .

اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید

آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . "


او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .


اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود .

شتاب او تیر بود .

همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود .


خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود .

اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد .


این چیزی بود که او نمی دانست .


دیگری نیز در پی صید حقیقت بود .

اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت :

خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم .


و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد .

زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید .

زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید .

زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد .

و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند .

بی بند و بی تیر و بی کمان .


و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ،

معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید .

پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت




:: برچسب‌ها: سایت نور و نار-عرفان نظر آهاری ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: